نویسه جدید وبلاگ
از راه پله هاي ساختمان اداري داشتم به طرف فني مي رفتم كه ارمين را ديدم خيلي وقت بود كه او را نديده بودم او هم وقتي مرا ديد تعجب كرده بود . بعد از سلام و احوال پرسي از من پرسيد كه تو هنوز فارغ التحصيل نشدي من گفتم تنها پروژه ام مانده است و استاد هم زير بار نمي رود و دائم از ترجمه هايم ايراد ميگيره .
او به من گفت كه مترجم خوبي هست و من هم ازش خواستم كه اگه مي تونه ويرايش ترجمه هاي من را به عهده بگيره و او هم قبول كرد . قرار بر اين شد كه من ترجمه ها با فايل اصلي را برايش بياورم . وقتي ترجمه مر اديد و خواند به من گفت كه اين ترجمه خيلي داغونه و تو اصلا خوب ترجمه نكردي . منظورش اين بود كه من نتوانسته بودم بين جملات هماهنگي ايجاد كنم . او گفت من يكي از اين فايل ها را ترجمه مي كنم و به تو مي دهم و خودت مقايسه كن و من هم قبول كردم كه او اين كار را انجام دهد.
چند روز بعد با من تماس گرفت و گفت كه پدربزرگش مريض شده و بيمارستان بستري شده و من گفتم كه اگر كاري از دستم بر مياد حتما به من بگه . يك روز تماس گرفت و برايم گفت كه اصلا به پدربزرگش در بيمارستان رسيدگي نميشه و دليلشان هم اينه كه انها جزو اقليت هاي مذهبي هستند.
ادامه دارد.....