نمي دانم از كجا شروع كنم دلم خيلي گرفته است گرفتار يهحسي شده ام كه برام زيباست ولي خيلي زجر اور است
نمي دانم نامش را چي بگذارم عشق يا...
تنها مي دانم كه هوس نيست بارها بارها خودم را امتحان كردم
ولي نميدانم اسمش را عشق بگذارم يا ديوانگي
هرچه هست دوستش دارم و از خدا مي خواهم اين اتش را در دلم زنده نگهدارد
داستان برمي گردد به چندين سال پيش در دانشگاه
روزي كه من با مسئول بانك نرم افزار كه ان زمان يك دانشجو بود اشنا شدم دختر خوبي بود ما با هم كم كم دوست شديم و دوستيمان ادامه داشت و داره يك روز كه من پيش زينب رفته بودم ارمين را در انجا ديدم به نظرم پسر خوبي امد و با هم كمي گپ زديم
با ارمين تا سال اخر دانشگاه دوستان رسمي اي براي هم بوديم
تا اينكه براي پروژه پاياني من به كمك ارمين احتياج پيدا كردم و اين باعث شد روابط من و او از حالت رسمي بيرون بيايد و دوستان صميمي اي براي هم باشيم.
ادامه دارد.